يادم مياد كوچيك كه بودم توي فصل پاييز، مادر بزرگم حالش يه جور ديگه اي ميشد....!

پاييز كه ميشد، هر كاري كه مي خواستيم بكنيم بهمون مي گفت: پاييز كه وقت اين كارا نيست توي پاييز بايد عاشقي كرد؟!؟!

مثلا بهش مي گفتيم درس دارم. ميگفت : پاييز كه نيايد درس خوند، توي پاييز فقط بايد عاشقي كرد!

مي گفتيم  لباس بخرم. مي گفت : توي پاييز كه لباس نمي خرن، توي پاييز فقط بايد عاشقي كرد!

مي گفتيم  بريم مسافرت: مي گفت توي پاييز كه مسافرت نمي رن، توي پاييز فقط بايد عاشقي كرد!

خلاصه هر چي مي گفتم جوابش يه چيز بود.

نمي فهميدم منظورش چيه....گاهي اوقات مسخرش مي كردم....بهم يه نگاهي مي كرد و مي گفت بزرگ كه بشي مي فهمي كه توي پاييز فقط بايد عاشقي كرد!

بهش مي گفتم آخه چجوري؟؟؟ مي گفت : بزرگ كه بشي راهش رو پيدا مي كني...!

.

.

.

الان بزرگ شدم.... پاييز كه ميشه، نه كار مي كنم، نه خريد مي كنم، نه درس مي خونم، نه مسافرت مي رم....

راهش رو ياد گرفتم!

توي پاييز فقط بايد عاشقي كرد!

روزمرگي ها

توي اينترنت داشتم سرچ مي كردم كه يه دفعه چشمم به يه كلمه خورد...

سرم رو اوردم جلو و دوباره خوندمش (( وبلاگ)) !!!!!

هجوم خاطرات و هيجانات جواني!!!!!!

صفحم رو باز كردم....ياد اون روزها كه اين صفحه همه دنيام بود....آرامشم بود....سنگ صبورم بود....گوش شنوام بود...!

آخ كه روزگار چقدر زود ميگذره...دنيا منتظر من و امثال من نميمونه... مي گذره و مي گذره

يه روزايي فكر مي كردم من منتظرم دنيا هم منتظره منه ....اما حالا كه تارهاي سفيد توي موهام مي رقصن و چشمام كم كم داره بازي درمياره واسم ميبينم كه نه دنيا منتظر نمي مونه!!!!

واي كه چقدر دلم تنگ شده بود واسه اين صفحه سفيد و اين دكمه هاي كيبورد...

چقدر دلم مي خواد مثله اون روزها عاشق باشم!

چقدر دلم واسه بي قراري هاي گاه و بيگاهم تنگ شده...

چقدر دلم جواني مي خواد....

چقدر دلم شب بيداري ها و روزگردي ها توي خيابون انقلاب رو مي خواد....

دلم خيالبافي مي خواد....شعر مي خواد.... كافه مي خواد....!

چقدر دلم تو رو كم داره....

چقدر تو نيستي توي روزگارم....

چقدر دلم خسته است...!

چقدر بي تفاوت قدم مي زنم اين روزها توي خيابون

چقدر اين روزها بي تفاوت شدم به بوي عطر عابرها...!

چقدر دور شدم از خودم...

چقدر از كوه دور شدم....!

چقدر ساكت شدم.....سكوت!

يادته هميشه  واسم اون شعر رو مي خوندي؟؟؟؟

"من و سكوت محال است،سكوت عين زوال است، سكوت يعني مرگ!!!!"

سكوت...! چقدر من و سكوت به هم ميايم اين روزها....!

چقدر حرفاي ناگفته دارم كه گفتنش واسم مهم نيست....

چقدر بي تفاوتم اين روزها به موسيقي....

چقدر تغيير كردم مني كه از تغيير متنفر بودم يه روزي....

چقدر تو رو كم دارم...!!!

 

 

خيلى مسخره است بنويسم نه؟؟؟؟؟

فکر کن ....دارم مى نويسم....واسه تو....

باورم نميشه هنوزم گوشه دلمى...!

باورم نميشه هنوزم که بارون مياد دلم ميگيره....

باورم نميشه دلتنگتم....

باورم نميشه ...

مثه دختراى چهارده ساله....دلم مى لرزه....

بلورم نميشه هنوزم منتظرم....

منتظر چى؟ واسه چى؟ که چى بشه؟

باورم نميشه هنوزم خستم....

باورم نميشه هنوزم عاشقم...

باورم نميشه هنوزم زنده ام و دارم زندگى مى کنم...

مى فهمى ...زندگى مى کنم....

من خانم يه خونه ديگه....تو آقاى يه خونه ديگه...

اينو نمى فهمم.....مى فهمى....نمى فهمم...

خسته ام 

از تکرار دلتنگی هایم...!!!

از تمام ناگفته هایم...!!!

از سکوت....از انتظار....از تنهایی

تنها در کنار همه...

تنها در میان جمع...

تلخ است باور تمام حقیقت ها...

رسیدن به حقیقتی تلخ...و پذیرفتن آن....وتحمل آن در گذر سالها...

خسته ام!

بلندترین شب امسال هم بدون تو گذشت...

این  یلدای بدون تو بود...

باز هم فال...

باز هم نبودنت در فالم...

چند یلدای دیگر باید بگذرد بی تو؟؟؟

دلم می خواد یه چیزی بنویسم...

یه چیزی از جنس بغض های گاه و بیگاه شبانه ام

یه چیزی که حس و حالم رو بتونه بگه...

یه چیزی که توی دلم آشوب به پا کنه...

دلم می خواد یه حرفی بزنم که همه آه های دلم رو توش خلاصه کنه...

دلم یه حرفی می خواد که همه گوشها از شنیدنش کر بشن...

دلم یه حرف می خواد از جنس تو...!

هوای پاییز دیوونه ام میکنه...

دلم لک زده واسه یه پیاده روی طولانی توی خیابون ولیعصر...

از اون ور هم برم انقلاب...

یه چرخی بزنیم و بعد هم یه قهوه توی کافه فرانسه...

در کنار همه اینها فکر تو باهامه

یاد اون روزا بخیر...

ای کاش بودی و میدیدی...

 

بدینوسیله من رسما از بزرگسالی ام استعفا می دهم و مسئولیت یک کودک هشت ساله را به عهده میگیرم...

می خواهم فکر کنم شکلات از پول بهتر است چون می توانم آن را بخورم...

می خواهم زیر یک درخت بزرگ بنشینم و با دوستانم بستنی بخورم

می خواهم به یک ساندویچ فروشی بروم و فکر کنم که آنجا رستوران پنج ستاره است!

می خواهم در کوچه پس کوچه های محله مان بالابلندی بازی کنم...

می خواهم سرم را از شیشه تاکسی بیرون بیاورم و بلند بلند شعر بخوانم

می خواهم درون یک چاله آب بازی کنم،بادبادکم را به هوا بفرستم...

می خواهم به گذشته برگردم ....وقتی داشتم رنگ ها را ، جدول ضرب را و شعرها را می آموختم

می خواهم شب هنگام عروسکم را در آغوش بگیرم و بیخیال از هر آنچه پیش آمده بخوابم...

می خواهم فکر کنم که دنیا چقدر زیباست و همه راستگو و خوب هستند...!

می خواهم به همان زندگی ساده خود برگردم،

نمی خواهم زندگی ام پر شود از کوهی از مدارک اداری،خبرهای ناراحت کننده،صورتحساب،جریمه

اجاره خونه، سر رسید وام و....

می خواهم کودکانه روی صحنه تئاتر هزار نقش  بازی کنم و لذت ببرم

می خواهم به نیروی لبخند ایمان داشته باشم،به فرشتگان، به باران ، به صدای باد...

همه چیز بزرگسالی ام برای شما...

 

 

                                                                           من رسما از بزرگسالی استعفا می دهم...

                                                                         به تاریخ:پانزدهم شهریور ماه سال نود و یک

 

بیا...

حتما بیا...

اگه نیای دلم خیلی میگیره....

من باید خوشحال باشم....تو هم خوشحال باش

من باید بخندم....تو هم بخند

من باید زندگی کنم....تو هم زندگی کن

من مجبورم....!

تو بخواه....!!!

بالاخره یه روز خودکشی می کنم..

نه اینکه رگ دستم را بزنم...

نه!!!

احساسم را کنار می گذارم....

بالاخره یه روز از دست خودم خلاص میشم...